یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود خدابود و خدابود و خدا بود 
می خوام از یه بنده خدا بگم براتون یه بنده مریض و خسته شده بود از زمین و زمون وادم ها
 کارش شده بود ناله و زاری و غر غر  
تنهای تنها مونده بود 
یه روز از روزا از خواب که بیدار شد دیگه ناراحت نبود خیلی حالش خوب بود 
یهویی حس کرد چه رخت خواب نرمی داره 
یه سقف بالا سرش هست دست و پاهاش سالمه 
میتونه ببینه و بشنوه فریاد زد و از خوشحالی اشک میریخت و می گفت خدایا شکرت این همه نعمت این همه فراوونی 
چرا تا الان نمیدیدم خدایا شکرت 
خدا رو عاشق خودش دید خدا اومده بود پایبن و اونو درآغوش گرفته بود اونقدر شاد و خوشحال بود که دیگه یادش رفت یه زمانی بیمار بوده و تنها 
خدا براش همه چیز شد خدا براش رفیق شد خدا براش مونس و هم دم شد و اون در آغوش خدا می رقصید .
وجودش سراسر عشق و آرامش شده بود و اطرافش پر شد از ادم هایی که وجودشون سراسر عشق بود 
اون خدارو در وجود خودش دید و عاشق خودش شد